ماجرای جنایتهای هولناک آلبرت فیش «خونآشام بروکلین»
هشدار: این مطلب حاوی شرح صحنههای دلخراش و خشونتآمیز است که مطالعه آن به همه افراد توصیه نمیشود
نوامبر ۱۹۳۴ بود و نزدیک به ۶ سال از ناپدید شدن دختربچه ۱۰ سالهای به نام گریس باد میگذشت. تا آن زمان، ماموران پلیس به هیچ سرنخ قابلملاحظهای از گریس دست پیدا نکرده بودند. ولی همه اینها تا قبل از آن بود که دلیا فلانگان، مادر گریس نامهای تکاندهنده را از طرف شخص ناشناسی دریافت کند. در این نامه نوشته شده بود: «خانم باد عزیز، من روز یکشنبه ۳ ژوئن ۱۹۲۸ به نزد شما آمدم. با خودم پنیر دیگی (یک نوع پنیر خانگی نرم و سفید) با طعم توتفرنگی آورده بودم و با شما ناهار را صرف کردم. گریس روی پاهایم نشست و مرا بوسید. [همانجا] تصمیم گرفتم او را بخورم.»
نامه عجیب و دلهرهآوری که خانم باد در آن عصر سرد ماه نوامبر دریافت کرده بود، با شرح زندگی ملوان سادهای آغاز شده بود که میگفت روزی متوجه شده گوشت انسان به دهانش مزه کرده و با شرح دلخراش کشته شدن و کباب کردن گریس، دختر خانم باد به پایان رسیده بود. اگرچه این اعتراف کتبی بینام و بدون امضای نویسنده بود، ولی سرآغازی برای پایان جنایتهای هولناک قاتل زنجیرهای آدمخواری به نام آلبرت فیش بود. اینکه جنون رامنشدنی و عطش بیحدوحصر قاتل به خون از کجا سرچشمه گرفته بود، خود ماجرای مهیبی دارد که حتی از شرح روزهای پایانی گریس نیز وحشتناکتر است.
آلبرت فیش، مرد خاکستری متولد شد
همیلتون هوارد فیش روز ۱۹ می ۱۸۷۰ از والدینی به نامهای رندال و اِلین فیش در واشنگتندیسی متولد شد. همیلتون همیشه دوست داشت او را به نام آلبرت که برادر درگذشتهاش بود بنامند. ولی بسیاری این تصمیم او را برای فرار از القاب زشت و تمسخرآمیزی که دیگران خصوصا بچههای یتیمخانه (که بخش زیادی از دوران کودکی خود را در آنجا گذارند) روی او میگذاشتند، میدانند. بههرحال، آلبرت فیش نامهای زیادی داشت از «خونآشام بروکلین»، «گرگینه ویستریا» و مشهورتر از همه «مرد خاکستری».
آلبرت فیش کوچک جثه، ساکت و ساده بود و چهرهای داشت که بهقول، ایوان گنچاروف، نویسنده روس بهسادگی با جمعیت آمیخته میشد و هر بینندهای لحظهای بعد مشخصات چهره فراموششدنی او را از یاد میبرد. ولی او در کنار این ظاهر ساده و فراموششدنی، زندگی خصوصی داشت که حتی سنگدلترین جانیان را نیز به وحشت میانداخت.
آلبرت فیش از همان دوران کودکی و نوجوانی عطش عجیبی به خون داشت. این میل بعدها در بزرگسالی به صورت یک خوندوستی بیمارگونهای در او ظاهر شد
فیش در کودکی همچون بسیاری از اعضای خانوادهاش با بیماریهای روانی متعدد به ستوه آمده بود. نهتنها برادر او در بیمارستان روانی بستری بود، بلکه دایی او نیز به بیماری شیدایی (دورهای از اختلال دو قطبی) مبتلا بود. مادر فیش هم بهطور معمول دچار توهمات بصری میشد. زمانی که آلبرت فیش متولد شد، پدر او که با مادرش ۴۳ سال اختلاف سنی داشت، ۷۵ سال داشت و زمانی که فیش تنها ۵ سال داشت، پدرش از دنیا رفت. مادر بیوه او بضاعت مالی کافی برای نگهداری از آلبرت و سه خواهر و برادر دیگرش را نداشت و آنها را به یتیمخانه سپرد. در آنجا بود که آلبرت لذت درد را برای اولین بار با تمام وجودش حس کرد. چنانچه او بعدها به یاد میآورد: «من همیشه میل داشتم عامل درد در دیگران باشم و دیگران نیز در من درد را بهوجود بیاورند. به نظر همیشه از همهچیزهایی که به من صدمه میزدند لذت میبردم.»
هیچوقت جیغ و نگاهی که به من انداخت را از یاد نمیبرم
سرپرستان یتیمخانه مرتبا بچهها را کتک میزدند و حتی گاهیاوقات آنها را تشویق میکردند یکدیگر را بزنند. ولی درحالیکه سایر بچهها همواره در هراس از تنبیههای دردناک به سر میبردند، فیش لذت را در همین دردها میدید. او بعدها به یاد آورد: «تقریبا ۹ ساله بودم و آنجا بود که [زندگی] معیوب خودم را شروع کردم. ما را بیرحمانه به زیر شلاق میگرفتند. پسرهایی میدیدم که کارهایی که نباید را انجام میدادند.»
آلبرت فیش با سبیل خاکستری، چهرهای رنگپریده و چشمان آبی بیروح
به این ترتیب، فیش جوان یکبار برای همیشه درد و لذت را با یکدیگر آمیخته کرد، لذتی که بعدها موجب برانگیختگی جنسی او نیز میشد. وقتی مادر فیش در سال ۱۸۸۰ به لحاظ روحی شرایط مطلوبی پیدا کرد و وضعیت مالی او نیز به حدی رسید که بچههایش را به خانه ببرد، او را از یتیمخانه خارج کرد. ولی روح پسرک قبلا کاملا خدشهدار شده بود. فیش نهتنها پس از گرفته شدن از یتیمخانه به صدمه زدن به خود ادامه میداد، بلکه در سال ۱۸۸۲ با یک پسر تلگرافرسان رابطه ناسالمی را آغاز کرد. این پسر منحرف فیش را با لذتهای بیمارگونه خودش که «مدفوع و ادرارخواری» بودند آشنا کرد.
نهایتا تمایلات سادومازوخیستی آلبرت فیش به سوی خودزنی جنسی سوق پیدا کرد. او مرتبا سوزنهایی را در کشاله ران و شکم خود فرو میکرد. فیش همچنین پاروی میخداری ساخته بود که با آن خودش را میزد. در سال ۱۸۹۰ بود که آلبرت فیش ۲۰ ساله به نیویوک نقل مکان کرد، و در آنجا دور تازه و رعبآوری از جنایتهایش را شروع شد.
آلبرت فیش دگرآزاری را میآموزد
آلبرت فیش که در این دوران کنجکاوی دیوانهواری نسبت به درد در باقی آدمها پیدا کرده بود، برای اینکه بتواند سر از کار لذتهای دگرآزاری در بیاورد، وقت زیادی را تلف نکرد. او در نیویورک خودفروشی میکرد. او پسران جوانی که به این طریق آنها را از خانههایشان بیرون کشیده بود را ابتدا مورد تجاوز قرار داده و سپس آنها را به طرز بیرحمانهای شکنجه میکرد. پاروی میخکوبیشده سلاح مورد علاقه او بود. در کمال شگفتی فیش در سال ۱۸۹۸ ازدواج کرد. او با زنی که مادرش او را مناسب همسری فیش میدانست ازدواج کرد. حاصل این ازدواج نیز ۶ فرزند بود. فیش در این مدت علاوه بر خودفروشی، برای تأمین مخارج زندگی بهعنوان نقاش ساختمان کار میکرد.
درحالیکه آلبرت فیش هیچوقت در مقابل فرزندان خود به آزار و خشونت متوسل نشد، ولی درحالیکه فرزندانش دوران کودکی را سپری میکردند، بارها و بارها سایر کودکان را شکنجه و آزار جنسی داد. در سال ۱۹۱۰ بود که فیش در حین یک کار نقاشی ساختمان در ایالت دلاوِر با تومان کِدِن آشنا شد. فیش و کدن بلافاصله رابطه سادومازوخیستی را با یکدیگر آغاز کردند. هرچند معلوم نیست کدن تا چه حد با رضایت وارد این رابطه شده بود. فیش بعدها در اعترافات خود گفت که کدن احتمالا عقبمانده ذهنی بوده است. البته فرق گذاشتن بین واقعیت و خیال در ماجراهایی که فیش تعریف میکرد همیشه دشوار بوده است.
فیش در نامه تکاندهندهای که به والدین گریس باد نوشت، اعتراف کرد که خوردن جسد کامل دختربچه ۹ روز زمان برده است
تنها ۱۰ روز از اولین ملاقات او و کدن میگذشت که فیش او را به بهانه یک قرار ملاقات به خانه روستایی متروکهای کشاند. وقتی کدن به آنجا رسید متوجه شد که فیش در را پشت سر او قفل کرده است. فیش به مدت ۲ هفته کدن را شکنجه کرد. قاتل تازهکار پسرک بیچاره را با طناب بست و شروع به مُثله کردن بدنش کرد. او حتی نیمی از آلت تناسلی او را نیز برید. ولی فیش ناگهان تغییر عقیده داد. فیش بعدها گفت که در ابتدا تصمیم داشته او را بکشد و پس از قطعهقطعه کرده بدنش، تکههای گوشت بدنش را با خود به خانه ببرد، ولی از این میترسید که بردن گوشت در این هوای گرم به خانه باعث جلبتوجه شود.
بنابراین به جای آن زخمهای پسرک را با آب اکسیژنه شستشو داد و با پارچهای آغشته به وازلین پانسمان کرد. سپس یک اسکناس ده دلاری برای تمام زحمتهایی که به کدن داده بود در جیبش گذاشت و خودش هم با اولین قطار به خانه برگشت و دیگر هیچوقت از کدن چیزی نشنید. فیش بعدا به یاد آورد: «هیچوقت جیغ و نگاهی که به من انداخت را از یاد نمیبرم.»
فیش میگفت، خدا به او فرمان میداد کودکان خردسال را شکنجه کند و بخورد
تا سال ۱۹۱۷ فیش دیگر کار خاصی نمیتوانست برای پنهان کردن علائم بیماری روانی خود انجام دهد. همین نیز باعث شد همسرش او را ترک کند. خودزنیهای فیش بعد از این ماجرا بیشتر نیز شد. از فرو کردن سوزنهای بیشتر در کشاله ران تا حتی فرو کردن پارچه پشمی آغشته به گاز فندک درون باسن و آتش زدن آن. در همین اوقات او دچار توهمات شنوایی نیز شده بود. حتی در دورهای او خود را درون قالی پیچید که به گفته خودش در این کار که ظاهرا برای تطهیر گناهان انجام میداد، دقیقا از دستورها یوحنای رسول (یکی از ۱۲ نفر حواریون مسیح) پیروی کرده است.
آلبرت فیش حین اعتراف به جنایتهایش در حضور کارآگاه ویلیام کینگ
فیش تا قبل از اینکه در منجلات آدمخواری غرق شود، حتی فرزندانش را هم وارد بازیهای عجیب و غریب سادومازوخیستی خود کرد. فیش قبل از اینکه آدمخواری را شروع کند، اغلب گوشت خام میخورد. غذاهایی که گاهی فرزندانش را هم دعوت میکرد به او ملحق شوند.
خونآشام بروکلین گریس را میرباید
آلبرت فیش که شدیدا اسیر مشغلههای ذهنی هولناکش بود، به مرور به سمت شکنجه و آدمخواری کشیده شد. فیش در این مدت تصمیم گرفت به دنبال طعمههای سادهای برود. او اغلب به دنبال کودکان آسیبپذیری همچون یتیمهای دارای عقبافتادگی ذهنی یا کودکان سیاهپوست بیسرپرست و بیخانمان میرفت، کسانی که به عقیده فیش هیچکس متوجه گم شدن آنها نمیشد. او در دوران محاکمات خود و در یادداشتهای هراسانگیزی که در روزهای پیش از اعدام نوشت ادعا میکرد که خدا با او صحبت میکرد و به او فرمان میداد کودکان خردسال را شکنجه کند و بخورد.
عکس بازداشت آلبرت فیش متعلق به سال ۱۹۰۳
فیش در آن دوران در روزنامههای محلی به دنبال آگهیهای کارجویان جوانی که به دنبال کار یا آگهی خانوادههایی که در جستوجوی نظافتچی یا خدمتکار بودند میگشت. او در میان یکی از همین صفحات نیازمندی روزنامهها بود که طعمه بعدی خود، گریس باد را پیدا کرد. بااینحال، گریس همیشه هدف اصلی آلبرت فیش نبود. بلکه طعمه اول فیش ادوارد، برادر بزرگتر او بود. ولی بعدا چشم قاتل به گریس افتاد و نظرش را تغییر داد.
ادوارد باد در یکی از روزنامههای محلی آگهی کرده بود که به دنبال کار در مزرعه یا روستا است. همین آگهی بلافاصله نظر فیش را به خود جلب کرد. فیش در ابتدا قصد داشت ادوارد را استخدام و او را پس از کشاندن به خانه روستایی شکنجه کند. به این ترتیب، فیش با نام ساختگی فرانک هوارد ادوارد را ملاقات کرد. او حتی به منزل خانواده باد در منهتن نیز رفت و خود را به خانواده او معرفی کرد.
فیش ادعا کرد که در روستا باید برخی امور کشاورزی را انجام دهد به دنبال کسی میگردد که بتواند در انجام این کارها به او کمک کند. ادوارد تمایل داشت که این کار را برای آن آقای بسیار عادی با چهره خاکستری انجام دهد. ولی ناگهان نظر فیش عوض شد. درحالیکه ادوارد همچنان مشغول فکر کردن به پیشنهاد کار او بود، فیش متوجه دختر جوانی شد که پشت صندلی والدینش ایستاده بود. او کسی نبود جز گریس ۱۰ ساله.
پلیس در حین جستوجوی اجساد قربانیان در نزدیکی کلبه آلبرت فیش در ویستریا، همان محلی که گریس باد شکنجه و کشته شد
فیش همان لحظه تصمیم خودش را گرفت و لحظهای هم درنگ نکرد. درحالیکه فیش در مورد مزرعه ساختگی و کاری که وجود خارجی نداشت با آب و تاب برای والدین آن دو، آلبرت باد و دلیا فلانگان صحبت میکرد، خیلی عادی اشاره کرد که حالا برای رفتن به جشن تولد خواهرزادهاش به شهر آمده و چقدر خوب میشد اگر به گریس کوچولو هم اجازه میدادند همراه او به جشن تولد برود. در کمال حیرت، آلبرت فیش، غریبهای با چهرهای بیغلوغش و حتی مهربان، دلیا و آلبرت باد را متقاعد کرد که گریس نیز به او در جشن تولد خواهرزادهاش ملحق شود. تصمیمی که بدل به کابوس آلبرت و دلیا شد، چون آنها دیگر هیچوقت دختر خود را زنده ندیدند.
سرنوشت غمانگیز گریس باد
فیش گریس را با بهترین لباس پلوخوریاش به خانه روستایی خود برد. همان خانهای که قرار بود اتاق شکنجه برادرش ادوارد باشد. طبق نامهای که آلبرت فیش به دلیا فلانگان نوشت، او ابتدا در اتاق خواب طبقه بالای خانه کاملا برهنه شد تا لباسهایش خونی نشود. در همین حال، گریس در حیاط گلوحشیهای را به سلیقه خودش میچید تا با خود به خانه بیاورد. فیش دخترک را صدا کرد و لحظهای که دخترک پای خود را به درون خانه گذاشت، با دیدن پیرمرد برهنه از وحشت زبانش بند آمد. گریس وقتی به خود آمد دید که با جیغ و گریه کمک میخواهد، ولی هیچکس در آن حوالی صدایش را نمیشنید و فیش هم بلافاصله قبل از اینکه گریس فرار کند دستش را روی دهانش گذاشت و او را با خود به اتاق برد.
بعدها فیش جزئیات قتل و شکنجه و آدمخواری خود را با دقت وحشتناکی برای خانم باد نوشت: «ابتدا او را برهنه کردم. [او] لگد زد، گاز گرفت و چنگ انداخت. او را خفه کردم و بعدا بدنش را به تکههای کوچک تقسیم کردم تا بتوانم به اتاقم ببرم، بپزم و بخورم. چقدر گوشت او که در تنور کباب کردم، تُرد و خوشطعم بود. ۹ روز طول کشید تا تمام گوشت تنش را بخورم. با این وجود، به او تعرض نکردم، [ولی] کاشکی میخواستم و میتوانستم.»
چقدر گوشت کبابی او تُرد و خوشطعم بود
این نامه ویرانگر که به وضوح برای به وحشت انداختن خانواده باد نوشته شده بود، اولین سرنخها را برای دستگیری قاتل به دست کارآگاهان پلیس داد. کاغذی که این نامه روی آن نوشته شده بود از جمله لوازم تحریر «انجمن خیریه اتحادیه رانندگان خصوصی نیویورک» بود. پلیس بلافاصله شروع به پرسوجو از کارکنان این شرکت کرد و متوجه شد که سرایدار شرکت این تکه کاغذ را در پانسیونی که در آنجا اقامت داشته جاگذاشته است.
آلبرت فیش پس از اعتراف به قتل گریس به زندان منتقل میشود
در همان پانسیون، شخصی به نام آلبرت فیش نیز اتاقی اجاره کرده بود. وقتی پلیس متوجه شباهت زیاد این فرد به فرانک هوارد، آدمربای گریس شد، از او هم بازجویی کرد. در کمال تعجب، فیش در همان لحظه اول اعتراف کرد و حتی عملا با شتابزدگی عجیبی جزئیات دقیق بلاهایی که بر سر گریس و همینطور بر سر دهها کودک دیگر آورده بود را فاش کرد. آلبرت فیش در آن بازجویی به دهها جنایت تکاندهنده اعتراف کرد که هر کدام از دیگری هولناکتر بود.
ولی در نهایت، تنها قتل سه کودک از جمله گریس بهطور قطع ثابت شد. قتل گریس باد با اختلاف مخوفترین جنایت فیش بود. اما دو قتل دیگر نیز کمتر دلهرهآور نبودند. تصور میشود که آلبرت فیش عامل قتل پسر ۴ سالهای به نام بیلی گافنی نیز بوده باشد. بیلی روز ۱۱ فوریه ۱۹۲۷ زمانی که با یکی از همسایگانش در بروکلین در بیرون منزل مشغول بازی بود ناپدید شد. آن کودک بعدا به پلیس گفت که «لولوخورخورهای» بیلی را با خود برده است.
عکسی از پاروی میخدار فیش به همراه عکس رادیولوژی از لگن او که در آن جای ۲۹ سوزن به چشم میخورد
پسر ۳ ساله این لولوخورخوره را مرد باریکاندام مسن با موها و سبیل خاکستری توصیف کرد. در ابتدا پلیس مشخصاتی که پسربچه داده بود را چندان جدی نگرفت. ولی وقتی ماموران پلیس تمام منطقه را بدون پیدا کردن ردپایی از پسرک جستوجو کردند متوجه شدند که پسرک به احتمال زیاد ربوده شده است. او هم مانند دیگر قربانیان فیش هیچوقت دوباره دیده نشد. ولی پس از دستگیری فیش، یک راننده تراموا در واشنگتن به پلیس مراجعه کرد و در همان نگاه اول او را همان پیرمرد عصبی توصیف کرد که در روز ناپدید شدن بیلی در واگن شهری دیده است. ظاهرا پیرمرد سعی داشت پسربچه کوچکی را که کنار او در تراموا نشسته بود و گریه میکرد و مادرش را میخواست به هر ترتیب ممکن ساکت کند. مرد که متوجه نگاه مشکوک دیگران شده بود، بلافاصله در توقف بعدی به همراه پسربچه از تراموا خارج شد.
فیش به آدمربایی و قتل بیلی با همان جزئیات تکاندهنده مخصوص خودش اعتراف کرد: «یکی از کمربندهایم را نصف کردم و ۶ تسمه باریک ۲۰ سانتیمتری درست کردم. آنقدر به کمر برهنه او شلاق زدم تا خون راه افتاد. گوشها و بینی او را قطع کردم، دهانش را از گوش تا گوش بریدم. چشمانش را درآوردم. آن موقع دیگر او مرده بود. چاقو را در شکمش فرو کردم و دهانم را روی تنش گذاشتم و از خونش نوشیدم.»
فیش پس از اینکه هیئت منصفه در دادگاه فدرال وایتپلینز او را به جرم قتل عمد گریس باد محکوم شناخت
اگرچه هیچکس نتوانست آنچه از جسد بیلی باقیمانده بود را پیدا کند، ولی به سرعت جسد سومین قربانی آلبرت فیش پیدا شد. قربانی بعدی پسر جوانی به نام فرانسیس مکدانل بود که در سال ۱۹۲۴ هنگام بازی با برادرش و گروهی از دوستانش در استتنآیلند، نیویورک ناپدید شده بود. جسد او کمی بعد در جنگل پیدا شد. ظاهر ماجرا نشان میداد که او به وسیله دوبندههای شلوارش خفه شده بود.
مدت کوتاهی قبل از مرگ آلبرت فیش، او اعتراف کرد، او همان کسی است که فرانسیس را به جنگل کشاند و بعدا به او حمله کرد و خفهاش کرد. او اعتراف کرد که میخواست همچون سایر قربانیان جسد او را نیز تکهتکه کند، ولی با شنیدن صدایی سریعا از صحنه قتل متواری شده است.
سرانجام آلبرت فیش اعدام شد
محاکمه آلبرت فیش روز ۱۱ مارس ۱۹۳۵ آغاز شد و از شواهد و قرائن به وضوح مشخص بود که متهم فاقد عقل سلیم است. به همین ترتیب، وکیل مدافع فیش برای تبرئه او به دنبال اثبات جنون متهم بود. فیش در جریان محاکمات خود اعتراف کرد که مبتلا به توهمات شنیداری در قالب صدها صدای مختلف بوده که او را به قتل کودکان تشویق میکردند. با وجود روانپزشکان متعددی که در دادگاه بر صحت ادعای جنون متهم شهادت دادند، ولی هیئت منصفه فیش را آنقدر عاقل تشخیص داد که او را مجرم بشناسد. محاکمه آلبرت فیش ۱۰ روز به طول انجامید و با صدور حکمی که منجر به اعدام فیش به وسیله صندلی الکتریکی شد پایان یافت.
با وجودی که جنون فیش حتمی بود، ولی هیئت منصفه عاقلانهترین کار را اعدام او میدانست
درحالیکه فیش پشت میلههای زندان ایالتی سینگسینگ، نیویورک منتظر سرنوشت خود بود، به او اجازه داده شد تا یک سری یادداشتها را در مورد جنایات خود بنویسد. این یادداشتها قرار بود به خبرنگاران کمک کند جزئیات پرونده او را به صورت جامع و کامل در مطبوعات گزارش دهند. مطمئنا چنین گزارشهای دسته اولی از زبان خود قاتل خوانندگان را مجذوب میکرد. درحالیکه تصور کلی بر این است که فیش بین ۳ تا ۹ نفر را کشته، ولی خود فیش تعداد قربانیان را خیلی بیشتر از اینها میداند. او حتی ادعای وحشتناک مبنی بر «داشتن [قربانی] کودکی در هر ایالت» را نیز داشت که هیچوقت تأیید نشد. در همین حال، خاطرات قاتل دیوانه نیز هرگز روشنایی روز را به خود ندیدند.
مقالههای مرتبط:معمای تد باندی؛ در ذهن بدنامترین قاتل تاریخ چه میگذشت؟پس از نیم قرن، پیام رمزی زودیاک قاتل رمزگشایی شد
قبل از اعدام آلبرت فیش در حوالی نیمهشب ۱۶ ژانویه ۱۹۳۶ وکیل مدافع او، جک دمپسی از انتشار یادداشتهای موکل خود خودداری کرد. واضح بود آنچه فیش در یادداشتهای خود نوشته فوقالعاده وحشتناکتر از آن چیزی بود که برای عموم مردم قابل هضم باشد. دمپسی در این خصوص گفت: «هیچوقت این [یادداشتها] را به کسی نشان نمیدهم. اینها قبیحترین و وقیحترین کارهایی بودند که در عمرم دربارهشان خواندم.»
ظاهرا آلبرت فیش چندان ترسی از مردن نداشت و حتی گفته شده، بیصبرانه منتظر اعدام با صندلی الکتریکی بوده است. او حتی به نگهبانان جوخه اعدام گفت: «روی صندلی الکتریکی مُردن چه هیجانی خواهد داشت. حد اعلی هیجانی که خواهم داشت و تنها چیزی که امتحان نکردم.»
عکس شاخص: پوستر فیلم «مرد خاکستری (۲۰۰۷)» که بر اساس زندگی آلبرت فیش ساخته شد.
آلبرت فیش از سنگدلترین قاتلان زنجیرهای تاریخ بود که با تعرض به بیش از ۴۰۰ کودک و شکنجه و قتل دهها کودک دیگر تصویر کابوسگونهای از خود در فرهنگ عامه به یادگار گذاشت.