سفرنامه ارمنستان؛ سرزمین ببر قفقازی (قسمت سوم)

در ادامه سفرنامه ارمنستان، گشت‌وگذار در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر ایروان را دنبال می‌کنیم.
صبح روز بعد، ساعت هفت صبح از خواب بیدار می‌شوم. از سوپرمارکت روبه‌روی خانه یک کیک می‌خرم؛ اما برای آنکه شیر سفارش دهم، به مشکل می‌خورم. خانم کم سن و سالی که متصدی فروش است، انگلیسی نمی‌داند و طبیعتا من هم ارمنی بلد نیستم. از اینجای کار به بعد، به پانتومیم روی می‌آورم. دخترک و سه چهار فروشنده دیگر به صف شده و حرکات من را تماشا می‌کنند تا حدس بزنند چه می‌خواهم..btncamp2{-webkit-border-radius:28;-moz-border-radius:28;border-radius:28px;color:#ffffff;font-size:20px;background:#1e88e5;padding:10px 20px 10px 20px;text-decoration:none;max-width:250px}.btncamp2:hover{background:#51aeff;text-decoration:none}.btncamp a{color:#FFF}از همین سفرنامه بخوانید:قسمت اولقسمت دوم

با انگشتانم روی سرم شاخ می‌گذارم بعد ادای دوشیدن شیر را در می‌آورم. در میان قهقه فروشنده‌ها، یکی از آن‌ها که خانم میانسالی است، خوشبختانه منظورم را متوجه می‌شود و موفق می‌شوم شیر بخرم؛ البته این ماجرای پانتومیم برای خرید تا آخرین روز اقامتم در ایروان مرتب تکرار می‌شود.

مزه شیر درست شبیه شیرهای استریلیزه موجود در ایران است؛ اما کیکش چیز دیگری است. با اینکه یک کیک کارخانه‌ای ساده به نظر می‌رسد، لای آن خامه‌ای وجود دارد که به‌شدت خوشمزه است. در کل طول سفرم خوشمزه‌ترین چیزی که در ایروان خوردم، همین کیک‌ و شیرینی بود که انصافا گویا در ساخت آن مهارت عجیبی دارند.

یکی از اولین نکته‌هایی که توجهم را جلب می‌کند، تمیز بودن فوق‌العاده شهر است. هیچ کس زباله‌ای در شهر نمی‌ریزد و به‌جز فیلتر سیگار که گاه کنار جدول‌ها افتاده، شهر بسیار تمیز است. 

به ایستگاه اتوبوس می‌روم. به‌جز من و یک پیرمرد، چندین زن در ایستگاه حضور دارند. بعدتر ضمن معاشرت با یک پسر دانشجوی ارمنی، می‌فهمم که علت حضور بیشتر زنان در جامعه، رواج بیکاری گسترده بین مردان است. صبح‌ها زن‌ها به سر کار می‌روند و اغلبشان هم در کافه‌ها و رستوران‌ها کار می‌کنند.

در ایستگاه اتوبوس می‌فهمم که پیدا کردن اتوبوسی که به مرکز شهر می‌رود هم در نوع خود، چالشی بزرگ است. جلوی تمام اتوبوس‌ها، نوشته‌های ناخوانا به روسی نوشته شده و یک عدد. در ارمنستان کمتر کسی انگلیسی می‌داند. به‌طور معمول، باید از جوانترها بپرسید؛ چراکه در دانشگاه زبان انگلیسی می‌خوانند. ضمن گفت‌وگو با یکی از خانم‌های جوانی که در ایستگاه ایستاده است، می‌فهمم که اتوبوس شماره پنج به میدان اپرا می‌رود؛ یعنی به مرکز شهر.

حدود ۲۰ دقیقه بعد به میدان اپرا می‌رسم. تصمیم می‌گیرم به دیدن موزه‌ها و جاذبه‌های تاریخی شهر بروم. وارد اولین کتاب‌فروشی آن حوالی می‌شوم و نقشه شهر ایروان را می‌خرم. روی نقشه، تمام موزه‌ها و گالری‌های هنری ایروان مشخص شده‌اند. برای شروع به میدان جمهوری می‌روم. میدانی که زمان حکومت جماهیر شوروی با نام «میدان لنین» شناخته می‌شد. محوطه اطراف میدان سنگ‌فرش شده است و حال‌وهوا و ردپای حکومت دوران شوروی را می‌توان روی ساختمان‌های آجری اطراف میدان دید. حکاکی داس و تبر بر حاشیه بالایی ساختمان‌ها دیده می‌شود.

مییدان جمهوری ایروان

         عکس از سایت فلیکر (عکاس: maykal) 

فواره‌های اطراف میدان و آب‌نمای آن تصویر زیبای این میدان تاریخی را کامل می‌کند. در یک ضلع میدان کافه‌ای به چشم می‌خورد که امکان نشستن در فضای باز را دارد. روی یکی از صندلی‌ها می‌نشینم و کیک خامه‌ای و نوشیدنی سفارش می‌دهم. روی صندلی‌های اطراف چند پیرمرد نشسته و روزنامه‌های خود را باز کرده‌اند و در حال مطالعه‌ هستند. کمی آن‌طرف‌تر، چند توریست که به نظر روس می‌آیند، روی نقشه به‌دنبال مسیر خود می‌گردند و یکی از آن‌ها مشغول عکاسی است. 

حال و هوای میدان جمهوری با ساختمان‌های قدیمی و پیرمردهای روزنامه‌خوان آن به‌گونه‌ای است که احساس می‌کنم وارد تونل زمان شده‌ام و به اواسط دوران حکومت شوروی برگشته‌ام. مزه کیک این کافه هم مثل تمام کیک‌های ارمنی، عالی است. 

صورت‌حساب را پرداخت می‌کنم و متصدی یک مشت سکه به‌عنوان باقی پول می‌گذارد کف دستم. سکه‌ها را به او پس می‌دهم از او می‌خواهم که باقی‌مانده پول را به حساب پیشخدمت مسنی بگذارد که آنجا پذیرایی می‌کند. با اینکه پول زیادی نیست، خانم پیشخدمت خیلی خوشحال می‌شود و کلی تشکر می‌کند. 

در ضلع شمالی میدان جمهوری، وارد ساختمان «موزه‌ تاریخ» می‌شوم. راهنمای موزه دختری ۱۵ یا ۱۶ ساله‌ است که انگلیسی نمی‌داند. برای همین مجبور می‌شوم به خواندن نوشته‌های زیر اشیا اکتفا کنم. اشیای موزه باستانی هستند و قدمت بعضی از آن‌ها تا ۵,۰۰۰ سال هم می‌رسد. در بخش سکه‌ها می‌توان ردپای حضور حکومت‌ها و کشورهای مختلف را دید؛ از جمله سکه‌هایی از دوره پادشاهی ساسانیان در مجموعه موزه به نمایش در آمده است.

در میان اشیای موزه، کلید بزرگ طلایی رنگی چشمم را می‌گیرد. کلیدی که زمانی برای باز کردن دروازه شهر ایروان استفاده می‌شد و بالای آن شکل قلب مانند دارد. با خودم می‌گویم شاید منظورشان این بوده که کلید شهر ایروان فقط با قلب پاک باز می‌شود؛ چه تعبیر شاعرانه‌ای داشته‌اند!

از موزه خارج می‌شوم و یادم می‌آید که آرمن توصیه کرده بود حتما از هزارپله ایروان دیدن کنم.  این نام البته اسمی است که ایرانی‌ها روی آن گذاشته‌اند و خود ارمنی‌ها به آن «کاسکاد» می‌گویند.

کاسکاد در واقع مجموعه‌ای از پله‌های سنگی است که قسمت مسکونی شهر ایروان را به مرکز شهر متصل کند. از بالای پله‌ها، تصویری خیره‌کننده از شهر ایروان دیده می‌شود. با توجه به تعداد بالای پله‌ها (۵۷۰ پله) در مسیر، خیلی‌ها برای استراحت توقف می‌کنند، روی پله می‌نشینند و به استراحت می‌پردازند. مثل بیشتر سازه‌های معماری ایروان، «کاسکاد» نیز در دوره حکومت شوروی بنا گذاشته شده و بعدها توسعه پیدا کرده است. 

کاسکاد ایروان

              عکس از سایت exutopia.com (عکاس: نامشخص) 

راهپیمایی در این هزارپله حسابی خسته‌ام کرده است و البته به‌شدت هم گرسنه شده‌ام. تصمیم می‌گیرم بعد از دو روزی که غذاهای کنسروی خورده‌ام، به خودم یک حال حسابی بدهم و به رستوران بروم. با یک ایرانی در اطراف کاسکاد هم‌کلام می‌شوم و او رستوران آریا را توصیه می‌کند. رستورانی که غذاهای ایرانی سرو می‌کند و می‌گویند غذایش با کیفیت است. وارد رستوران می‌شوم و روی صندلی می‌نشینم. روی میز کناری، خانواده‌ای ایرانی با چندین بچه نشسته‌اند و سروصدایشان تمام رستوران را پر کرده است. گفت‌وگوی مردان و زنان خانواده با لهجه شیرین اصفهانی، در لا‌به‌لای صدای بچه‌ها شنیده می‌شود. یک میز آن‌طرف‌تر هم دو مرد فارس‌زبان پشت هم لیوان‌های نوشیدنی را پر و خالی‌ می‌کنند. 

بسیاری از ایرانی‌ها هر کجای دنیا که بروند، خواسته یا ناخواسته پس از یکی دو روز حال و هوای وطن می‌کنند. شاید برای همین باشد که به این رستوران آمدم و شاید به همین دلیل هم است که یک غذای ایرانی سفارش‌ می‌دهم؛ چلوکباب. در این دو روز معده‌ام اصلا با گوشت‌های کنسروی و ادویه‌های ارمنی سازگار نبوده و این چلوکباب، فرصتی می‌شود برای بهبود وضعیت مزاج!

از رستوران خارج می‌شوم. شب شده و خستگی همه بدنم را فرا گرفته است. یک تاکسی می‌گیرم و تکه کاغذی را که آدرس خانه روی آن نوشته شده، به او می‌دهم. ظاهر پیرمرد راننده تاکسی، چیزی شبیه «آقا ماشاالله» در سریال «خانه به دوش» است.

پس از کلی چک و چانه، روی قیمت توافق می‌کنیم و راهی می‌شویم. ۱۵ دقیقه بعد می‌ایستد و با ایما و اشاره به من می‌فهماند که رسیده‌ایم؛ اما این محل شباهت چندانی به محل آپارتمانم ندارد؛ حال از من اصرار که این محل آدرس نیست و از آقا ماشاالله انکار!

از پسر جوانی که کنار خیابان نشسته است، می‌پرسم که آدرس را درست آمده‌ایم؟ و او هم تایید می‌کند. ناچار پول را به راننده می‌دهم و او پس از کلی داد و بیداد که به نظرم مخلوطی از ناسزاهای مختلف با زبان ارمنی بود، می‌رود. پس از کلی پرس‌وجو، می‌فهمم که در کوچه پشتی خانه هستم و بالاخره آپارتمان را پیدا می‌کنم. بعد از یک حمام طولانی در وان بزرگ خانه، روی تخت ولو می‌شوم و خوابم می‌برد.

ادامه دارد…