۱۷ شهریور ۵۷ به روایت مجتبی شاکری

به گزارش خبرنگار سیاسی خبرگزاری فارس، مجتبی شاکری دبیرکل جمعیت جانبازان انقلاب اسلامی طی یادداشتی به روایت اتفاقات ۱۷ شهریور سال ۵۷ پرداخت.

متن این یادداشت به شرح زیر است:

« جمعه ۱۷شهریور ۵۷ قرار اولیه ما با ناصر و عباس رحیمی از دوستان انقلابی و هیاتی محله مان رفتن به کوه بود تا از منظر آقا ناصر من آزمونی برای جذب شدن در گروه توحیدی صف را پشت سر بگذارم. اما با پخش اطلاعیه فرمانداری نظامی تهران حضور در صحنه راهپیمایی مردم را ترجیح دادیم. اویسی‌ در اطلاعیه‌‌ گفته بود: از ساعت‌ ۶ صبح ‌روز ۱۷ شهریور مقررات‌ حکومت‌ نظامی‌ را به‌ مدت‌ شش‌ ماه‌ به‌ اجرا می‌گذارد. مردم‌ صبح‌ زود بی‌خبر از حکومت‌ نظامی‌ در دسته‌های‌ بزرگی‌ از خیابان‌های‌ فرح‌آباد، شهباز و میدان‌ خراسان‌ به‌ طرف‌ میدان‌ ژاله‌(شهدا) حرکت‌ کردند.

در نزدیکی‌ و چهار سوی میدان‌ کامیون‌های‌ مملو از گاردی ها‌ ایستاده‌ بودند، ولی‌ مردم‌ بی‌اعتنا به‌ راه‌ خود ادامه‌ می‌دادند.

رژیم در وسط میدان ژاله، تانک‌ها و کامیون‌های پر از سرباز و نیروهای گارد ضد اغتشاش را مستقر کرده و از هر چهار طرف میدان، اتصال مردم باهم را قطع کرده بود. نیروها نه می‌گذاشتند جمعیت از سمت میدان امام‌حسین(ع) به‌سمت پایین که میدان ژاله بود بیاید و نه از سمت میدان ژاله به‌سمت بالا برود و نه از پایینِ خیابان شهباز (هفده‌‌شهریور فعلی) به‌سمت بالا، یعنی میدان ژاله بروند و نه از طرف خیابان نیرو هوایی و خیابان مجاهدین رفت‌وآمد بشود. جوّ مردم ملتهب بود. 

ساعت‌ نزدیک‌ ۳۰: ۷ صبح‌ بود که‌ جمعیت‌ در میدان‌ ژاله‌ و خیابان‌های ‌منتهی‌ به‌ آن‌ مستقر شدند. فرمانده نیروهای گارد رو در روی مردمی که از طرف میدان خراسان بسمت میدان می آمدند، مقابل پمپ بنزین  با بلندگوی دستی اعلام کرد که حکومت نظامی اعلام شده است و همه باید به خانه‌هایشان برگردند و ما مأمور هستیم که خیابان‌ها را تخلیه کنیم؛ ولی مردم نمی‌رفتند و گهگاه شعار مرگ بر شاه می‌دادند.
قبل از انقلاب، به‌طور طبیعی رسم شده بود خانم‌ها صف‌های جلو را تشکیل بدهند؛ برخلاف بعد از انقلاب که خانم‌ها پشت‌سر آقایان حرکت می‌کنند. به‌نظر می‌رسید که مأموران هم مستاصل شده‌ بودند. گاردی‌ها بلندگوی دستی را به طلبه‌ای که از طرف آیت‌الله یحیی نوری آمده بود، دادند که اطلاعیه‌ای بخواند. آیت‌الله یحیی نوری در حوالی میدان ژاله حوزه داشت. ایشان مردم را دعوت می‌کرد که به خانه‌هایشان بروند؛ اما مردم تمکین نکردند. رژیم تصمیم گرفته بود کشتار سنگینی انجام بدهد. این راهبرد آمریکایی‌ها بود که فکر می‌کردند کشتار سنگین موجب می‌شود مردم بترسند و عقب‌نشینی کنند و حتی علما حاضر نباشند به‌حمایت از مردم بایستند؛ در نتیجه غائله می‌خوابد. لذا آن جمعۀ سیاه پیش آمد.

ما با دیدن اوضاع تصمیم گرفتیم که در صحنه باشیم. سر و وضعمان به‌ظاهر کفش و لباس کوهنوردی بود و از پیش یک سناریوی آماده داشتیم که اگر مأموران کلانتری یا ساواک ما را گرفتند و از ما پرسیدند به کجا می‌رویم و اینجا چکار میکنید، یا چند سؤال هجومی کردند، پاسخ آماده داشته باشیم. ازدحام جمعیت ما را از همدیگر جدا کرد و خبری از یکدیگر نداشتیم. تهدید فرمانده گارد و کلام طلبه جوان نتوانست مردم را به عقب نشینی وادارد. ابتدا شلیک گازهای اشک آور و با اندک فاصله زمانی کار به تیر اندازی کشید.

به‌محض اینکه تیراندازی شروع شد، افرادی که در عقب صف بودند، روی زمین نشستند یا داخل جوی‌ها رفتند. ما هم که در صف جلو قرار داشتیم، باید از روی جمعیتی که زمین‌گیر شده بود، عبور می‌کردیم. 

مأموران گاز اشک‌آور زدند که مردم پراکنده بشوند؛ اما مردم در تظاهرات‌ها یاد گرفته بودند که در مقابل گاز اشک‌آور، کاغذ را آتش بزنند تا گاز خنثی شود. چند بار این کار را تکرار کردند. مأموران هم گاز اشک‌آور بیشتری زدند و تانک‌ها با سرعت حرکت کردند؛ به‌طوری‌که آسفالت زیر پای مردم می‌لرزید و رعبی ایجاد می‌کرد.

ساکنان خانه‌های اطراف خیابان نیز وقتی دیدند مأموران گاز اشک‌آور می‌زنند، از پنجره‌های خانه‌هایشان هرچه روزنامه، مجله، کتاب درسی و… در خانه داشتند، از پنجره به خیابان ‌ریختند که مردم آتش بزنند.

در این هنگام، یک‌مرتبه دستور تیراندازی دادند و مأمورانِ گارد به‌زانو شدند. ابتدا کسی فکر نمی‌کرد واقعاً چنین اتفاقی بیفتد؛ چون تا آن روز، در تهران رویارویی مأموران با مردم به این صورت اتفاق نیفتاده بود. به‌خاطر دارم وقتی دستور تیراندازی صادر شد، یکی از سربازها اسلحه را زیر گلوی خودش گذاشت و خودکشی کرد. این صحنه بر مردم بسیار تأثیر گذاشت. از آن لحظه شعارهای مردم جوهرۀ دیگری پیدا کرد. مردم دیگر فریاد نمی‌زدند؛ بلکه این صدای نعره‌های مردم از سر خشم و غضب بود که به آسمان می‌رفت.

قبل از اینکه مأموران گاز اشک‌آور بزنند و آن وضع پیش بیاید، خبرنگارها برای گرفتن تصاویر بهتر، روی درخت‌ها رفته و در آنجا موضع گرفته بودند تا بتوانند عکس‌های خوبی بگیرند، حتی خبرنگارهای خارجی. وقتی تیراندازی شروع شد، خانم‌ها اولین کسانی بودند که هدف تیرها قرار گرفتند. با شروع تیراندازی، بی‌درنگ جمعیت، پشت به مأموران، به عقب برگشت. فشردگی جمعیت اجازه نمی‌داد که افراد قدم به عقب  بردارند و در تیررس شلیک گلوله ها قرار نگیرند. روی همدیگر ‌افتادند و پشته‌ای از مردم درست ‌شد و خانم‌ها زود تر از دیگران در معرض تیرها قرار ‌گرفتند.

در چنین مواقعی معمولاً افراد دنبال جان‌پناه می‌گردند؛ به همین دلیل دیدیم که حتی داخل جوی آب شیرجه می‌رفتند، اگرچه پر از لجن بود. در تقاطع خیابان سقاباشی (مهدوی‌پور فعلی)  و هفده شهریور خانمی را دیدم که حجاب درستی نداشت. لباس آستین‌کوتاه بر تن داشت و مو و گردنش پیدا بود. چادرش را هم به دور کمرش پیچیده و دست‌هایش را رو به سربازها بلند کرده بود و خطاب به مردم با خشم و هیجان فریاد می‌زد: «مردم بایستید. فرار نکنید.»

در همان جا دیدم افراد مجروح و تیرخورده را پشت‌سر هم می‌آورند که نشان می‌داد در میدان تیراندازی شدید است. در آن منطقه، تقریباً خانه‌ای نبود که درِ آن باز نباشد؛ چون مغازه‌ها روز جمعه بسته بودند. البته در خود میدان ژاله خانه زیاد نیست؛ ولی در کوچه‌های پشتی خیابان شهباز (هفده شهریور) در خانه‌ها باز بود و با تمام وجود پذیرای شهدا و مجروحین بودند. یکی از صحنه‌هایی که آن روز دیدم، این بود که مردی میانسال با پیراهن سفید و خوش‌پوش و شیک پشت به صحنه تیراندازی به عقب می‌آمد؛ ولی چندان تعادل نداشت. یک‌مرتبه دیدم لکه خون روی سینه اش بزرگ و بزرگتر شد. این اولین‌بار بود که فردی تیرخورده را از نزدیک می‌دیدم. او تلوتلو خورد و به‌زانو شد و افتاد. کسانی دویدند و او را بلند کردند.

در صحنۀ دیگری دیدم فردی با هیبت کارگری فرزندش را بغل کرده و آورده بود. بچه بیشتر از یک سال نداشت. وقتی پرسیدم: «چرا بچه‌ات را آورده‌ای؟»، گفت: « امام‌حسین(ع) هم با خانواده و بچه‌هایش به میدان آمد.» چندان نگذشت که بچۀ تیرخورده‌اش را روی دستش به عقب آورد. صحنۀ بسیار جانسوز بود.

تمام تلاش نیروهای مسلح رژیم این بود که پیشروی کنند تا خیابان را از جمعیت تخلیه کنند. مردم هم با ابتکار خودجوش به مقابله با آنها دست میزدند. جمعیت با گفتن «یا علی یاعلی» خودروهای پارک شده در  اطراف را به وسط خیابان می‌آوردند. در صحنه ای، جمعیت اتوبوسی را هل دادند و به وسط خیابان آوردند تا بین نیروها و مردم حائل بشود و مردم از اصابت تیرها مصون بمانند؛ چون مردم به‌جز سنگ و آجر، برای دفاع از خود اسلحه نداشتند. برخی از جلودارهای تظاهرات، باتوم و کلاه و سپر و کاسکت گاردی‌ها را گرفته بودند که این خود نشان می‌داد تعدادی از گاردی‌ها به دست مردم افتاده‌اند.

مردم به ساختمان‌های دولتی و بانک‌ها و پادگان‌ها حمله می‌کردند. بانک‌ها نماد اقتصاد حکومت بودند. مردم به ساختمان راهنمایی و رانندگی هم حمله کردند. شیشه‌های ساختمان راهنمایی و رانندگی دودی و بسیار ضخیم بود و به‌سادگی با سنگ و چوب شکسته نمی‌شد. مردم میله‌های علایم رانندگی را از داخل اسفالت خیابان در‌آوردند و هرچه به این شیشه‌ها ‌کوبیدند، شیشه‌ها جلو و عقب می‌رفتند، ولی نمی‌شکستند. اما ناگهان کل شیشه خرد شد و فروریخت. سپس همه به داخل ساختمان رفتند و اثاثیه‌های ساختمان را بیرون آوردند تا بین خودشان و سربازها حائل کنند. در آنجا نفهمیدیم چگونه کوکتل مولوتف به دست مردم رسید که با پرتاب آنها ساختمان آتش گرفت. گویی عده‌ای کوکتل مولوتف‌هایی را از قبل برای این کارها آماده کرده بودند. از آن لحظه به‌بعد مردم بانک‌ها و… را آتش زدند.

خشم و قدرت مردم به‌قدری زیاد بود که با گفتن یک «یا علی» کرکرۀ بانک‌ها و ساختمان‌ها را از جا می‌کندند و به داخل آنها می‌رفتند و گاوصندوق‌ها و میز و صندلی‌ها را وسط خیابان می‌آوردند و با آن‌ها سنگر درست می‌کردند.

با این حال عده‌ای هم نگران بودند مردم به‌شدت آسیب ببینند؛ و فریاد می‌زدند: «مردم! مواظب باشید ۲۸مرداد تکرار نشود» و هشدارهایی از این دست بر جای جای دیوار ها نوشته میشد. چون قیام ۲۸مرداد در نهایت به کوذتا علیه مردم ختم شد.

از بین جمعیت، افرادی دقت ‌کرده و دیده بودند که هلی‌کوپترهایی از بالا، به تظاهرکنندگان تیراندازی میکردند؛ درحالی‌که مردم فکر می‌کردند فیلم‌برداری می‌کند. بعدها شنیده شد که شاه صحنه سرکوب مردم را مستقیما زیر نظر داشته. حتی بعد ها برای بعهده نگرفتن کشتار جمعه سیاه و تکرار سناریوی بیست و هشت مرداد کشور را ترک کرد. در آنروز مأموران ساواک هم که در بعضی از خانه‌های اطراف میدان ژاله زندگی می‌کردند، از داخل ساختمان‌های خود، مردم را هدف تیر قرار می‌دادند. برای مثال، ناگهان در صحنه ای مردم متوجه شدند که از طبقۀ سوم ساختمانی تیراندازی می‌شود؛ به آن ساختمان می‌ریزند و آن مأمور را می‌گیرند. 
یک حرکت مثال‌زدنی دیگر این بود که مردم دیدند یک شورلت از کوچه‌های فرعی وارد خیابان شهباز (۱۷شهریور) شد و بشدت بوق ممتد می‌زد که راه باز کند.

راننده لباس ارتشی به تن داشت. ظاهراً از افسرانی بود که فراخوان داده بودند بیاید. او سعی می‌کرد از لابه‌لای جمعیت عبور کند. همین‌طور که خودرو در حال حرکت بود، یک نفر از جمعیت درِ آن را باز کرد و افسر را بیرون کشید. در اندک‌زمانی خودروی آن افسر را کاملا زیرورو کردند و آتش زدند. البته به خود آن فرد صدمه نزدند؛ بلکه لباس‌فرم نظامی اش را درآوردند و از خانه‌های اطراف، لباس عادی گرفتند که بپوشد و او را فراری دادند؛ چون مردم بنا نداشتند ارتشی‌ها صدمه بینند. طرف آن‌ها رژیم شاهنشاهی بود و نه ارتش.

ما از میدان ژاله به‌سمت میدان خراسان راه افتادیم. درگیری‌ها در میدان خراسان و کلانتری آنجا شدیدتر بود. همراه مردم به بیمارستان سوم شعبان و بیمارستان بازرگانان رفتیم و دیدیم مجروحان را به آنجا برده‌اند؛ اما بیمارستان‌ها امکانات کافی برای پذیرش این همه مجروح نداشتند. بنابراین از خانه‌های مردم ملحفه‌های استفاده‌نشده را جمع می‌کردند. برخی از مردم هم برای اهدای خون رفتند تا خون کافی برای عمل جراحی مجروحان تأمین شود.

آن روز عملاً حکومت نظامی لغو شد. من صبح با آقای ناصر رحیمی و عباس رحیمی از خانه بیرون رفته بودم و نزدیک غروب تنها به خانه برگشتم. در این بین همسایه‌ها آمده و اخبار را به مادرم گفته بودند و ایشان بسیار آشفته شده بود؛ چون از ما بی‌خبر بود. در غروب همین روز پدرم و پسرخاله‌‌اش، آقای اسدالله سجادی، که با ما همسایه نیز بود به‌همراه آقا داوود برادرم و پسر آقای سجادی، ایرج، از ده پدری ما در لاریجان برگشته بودند. نکتۀ جالب این بود که ایرج سجادی به‌تازگی توسط شوهرخاله‌اش وارد ساواک شده و کارمند دون‌پایۀ ساواک بود. حالا از شهرستان آمده و از خیابان‌های سوخته و آتش‌گرفته و غارت‌شده عبور کرده و به‌شدت ترسیده بود؛ چون در ذهن او و همکاران ساواکی اش، ایران یک کشور امن با یک حکومت مستقر شاهنشاهی بود. او با اضطراب از واقعه ای که رخ داده بی فاصله از من سؤال می‌کرد و من برایش توضیح می‌دادم؛  لحظه به لحظه ترس او بیشتر می‌شد که چه بر سر مملکت می‌آید. 

در روزهای بعد، رژیم در مدت بسیار کوتاهی سعی کرد تمام آثار تخریب‌ها را از بین ببرد. وقتی می‌خواستند شعارها را از روی دیوارها پاک کنند و روی آن‌ها را رنگ بزنند، مردم زیر آن مجدد مینوشتند: «ننگ با رنگ پاک نمی‌شود.» مردم واژۀ «شاه» در مرگ بر شاه را به‌عکس می‌نوشتند که نشانۀ سرنگون‌شدن شاه بود.

قیام ۱۷شهریور مردم تهران در دنیا به‌شدت جنجال‌برانگیز شد و جایگاه شاه را بسیار متزلزل کرد. البته اعداد و ارقام اعلام‌شده برای تعداد شهدا دقیق نبود؛ مثلاً عده‌ای می‌گفتند مردم در آن روز چهارهزار کشته داده‌اند؛ اما بعدا معلوم شد به این تعداد نبود. با این حال در بهشت زهرا در هنگام دفن شهدا واقعاً غوغایی برپا بود. در این روز ارتباط مردم با شاه به‌عنوان حاکم آن‌ها کاملاً قطع شد؛ چون در مقابل چشم مردم خون ریختند. آغاز شرایط حکومت نظامی از ۱۷ شهریور از جمعه سیاه شروع شد و استان به استان را در شرایط خفقان حکومت نظامی فرو برد. 

در ماه‌های بعد از قیام ۱۷شهریور، ارتباط ما با گروه مبارزی که نمی‌دانستیم نام آن چیست، همچنان برقرار بود. در کنار این کارها با آقای عباس رحیمی کتاب هم می‌فروختیم؛ به این ترتیب که از ناصرخسرو کتاب‌های انقلابی را به‌طور امانی می‌خریدیم و با موتور می‌بردیم و در کنار خیابان بساط می‌کردیم. البته نیت ما از این کار، به‌دست‌آوردن سود مادی نبود و سودی هم نمی‌بردیم؛ اما کار بسیار پرخطری بود؛ چون ممکن بود گاردی‌ها ما را دستگیر کنند و ببرند.»

انتهای پیام/